زایر
شب تار و تاریک ...
ظلماتش رنگ آخر می زند .
کنج دل یک شبچراغی روشن
روبروی آینه شفاف عشق ایستاده ام
شانه بر موهای یادت می کشم .
زائر نیمه شبم ... مشتاقم
با خلوص عریان تو را زیارت بکنم .
چون به درگاه دلت می آیم
مشک فشان و عنبرین من آیم .
تار موهای سیاه پیچیده است چهره به شب
چشمهایم دو ستاره
در شبستان نگاهت شده است .
: مست و هشیار به ضریح خواب تو آمده ام !
گفتمت : جایم بده در این مکان
یک وجب آغوش تو بر من بس است
جا نبود در آن حصار تنگ و سرد
دعوتم کردی خزیدم گوشه گرم دلت !
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۱ ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧